به یقین بدانید که خدا بنده‏اش را هر چند چاره‏اندیشى‏اش نیرومند بود و جستجویش به نهایت و قوى در ترفند بیش از آنچه در ذکر حکیم براى او نگاشته مقرر نداشته ، و بنده ناتوان و اندک حیله را منع نفرماید که در پى آنچه او را مقرر است برآید ، و آن که این داند و کار بر وفق آن راند ، از همه مردم آسوده‏تر بود و سود بیشتر برد ، و آن که آن را واگذارد و بدان یقین نیارد دل مشغولى‏اش بسیار است و بیشتر از همه زیانبار ، و بسا نعمت خوار که به نعمت فریب خورد و سرانجام گرفتار گردد ، و بسا مبتلا که خدایش بیازماید تا بدو نعمتى عطا فرماید . پس اى سود خواهنده سپاس افزون کن و شتاب کمتر ، و بیش از آنچه تو را روزى است انتظار مبر [نهج البلاغه]

تنفس

ارسال‌کننده : من نه منم در : 93/5/27 9:28 عصر

می نویسم برای کسی که یادگاریش روی دیوار خانه مان تنها سایه ای است سنگین که روی شانه هایم بد سنگینی می کند

می نویسم که شاید روزی بیاید ، بخواند این نافرجامی ها از آغوش نگرفتنش را در من ! شاید که بیاید روزی شاید !

شاید که بیاید روزی این حوری بهشتی و شاید تصویری آرَد از خود

شاید بیاید روزی ؛ با موهای خرمایی ... افشان شده در باد .. با چشمانی شاهکار در پس این همه سکوت ... سکوت می کنم تا از سکوت این نانوشته ها دل رُخت را باز هر جور که دوست دارد ، طرح زَنَد مُدام .

و ای کاش های من میان خاکستری خاکسترهای موهای کم کم سپید شده ام گم شوم !

دارم پیر می شوم بانوی بهشتی ، انتظار آغوش ، همیشه مجنونم کرده است ... بی لیلی مانده ام همیشه نه ؟ می دانی تو

...

می نویسم که شاید بیایی باز ... سگرمه ای در هم بکشی و من دلم برزد هِی... چه فایده ای دارد این ها رویای بیهوده که نمیایی باز ، دَرَش دارد

نمی نویسی برایم که می خوانیم باز ... شاید که به حتم نمی خوانی !

دختری را دیدم در خواب در آغوش مردی ، می خندی ها ؟ ؛ تو نبودی نه ! حسادتم گل می کند باز ، اما خنده ات مجال آن را در دم اش نگاه می دارد باز ، دارد خفه می شود این بیچاره ی مست که ، نمی بینی نه ؟! ... گریه ام که نمی گیرد هنوز . بغض می آید باز؛ وای که دارم رد می شوم باز

از مردی اَم یک بغض ناسره مانده است که اشک نمی شود در شب هایِ سرد ... پس کی می آیی هان ؟

باز این ادامه دارها را خواهم نوشت تا شاید باوری شد بر ناباوری نابارورانه ات سپیده ی با تلالوی پریوشم !




کلمات کلیدی :