شاید که یک حوری بهشتی !
شاید تمام این دنیا را که چرخ بزنم تایی نداشته باشی ، حتماً نداری ، شایدش برای چیست !
چرا تو شبیه آدم هایی که می شناسم نیستی ؟! اصلاً تو چرا آدم نیستی ؛ هان ! فرق داری ؛ چِفت جفت نمی شوی چرا ؟
تصویرت همیشه در باد است ؛ خودت که نمی دانم شاید مثل یک اسبِ چموشِ فراری
همیشه تلخی اما تلخِ شیرین که نوایت جوانم می کند ! حوری ها این گونه اند ؟ از جنس بهشتی به حتم .
خلوت که نمی شود سرم ؛ خلوت که شد سرم از خیال تو ، قول می دهم سَری بزنم به سَرت تا سرتاسر سرمای وجودم بی بودنت یخ کند در سِرِ تو ، چه سرسرایِ یخی می شود سرمای سِرَت ! حتماً آب می شود این سرسرا از تیزی آتش چشمانت
زلفانت افشان در باد ، پشت به پشتِ بابا نشسته ای ؛ تصویری را می گویم که برایم دادیَش ؛ یادت هست ؛ خوش به حال باد که نوازش می کند وحشیانه حریر بلندِ زیبای تو را ؛ می بینی به باد هم حسودیم می گیرد ، چه رسد به بابا !
می دانم آدم ها این گونه نیستند ، جبر تو را برای من حوری بهشتی کرده است .
کلمات کلیدی :