آغوش گرم تو
می شود ثانیه های با تو بودن را نه برای با تو بودن برای نگاه داشتن سوسوی این دل ناجور هماره کرد
می شود در این پس کوچه های شلوغ زندگی ، با نگاه تو خلوتی ساخت و زنده بود
می شود اما نمی شود بی تو ماند ، بی تو بود ، بی تو آرام آرام خوابید و نفس کشید!
می شود هر دم از این نادمنده های پر هیاهوی عشق ، به صلات تو ایستاد و در محراب با تو بودن جان داد
....
می دانی جانان که شده ای جان می بری اما همیشه حیفِ زندگی در پس لرزش این دل ناسورِ سرسپرده هزار هزار بار تو را خواسته اما نخواسته مانده است
توانِ یک عالم تو را داشتنم شوق می شود برای لحظه ای که آمده ای ... خوابت را دیده ام بانوی من ، اما چه فایده از نوعِ این خواب که چه بسیار هر شب سراغم می آید
واژه ای نیست که به این فزون یافته آتش گرفته ختمی باشد ، اما هر چه هست دزدانه دیدنت پشت شیشه آن رستوران جانم می دهد ...
باور فاصله هامان مثلِ فاصله زمینی مان فرسنگ هاست ... دگر بار اگر خواست دیدنم بود فقط برای عهدی بود که نیم دهه پیش به من داده بودیش ؛ آغوشت که باز شرم از نگاهت غلبه کرد برای بار اول برای گشودن زبانم برای بویِ عاشقانه تو !
کلمات کلیدی :