برای تو
باور کرده ام که دوس داری دستی داشته باشی که بفشارد دستت را میان آن همه واهمه و دل آشوب تو
بانوی من گفتار من به سختی سنگ گونه استواریت برای داشتن مردی است که آغوشش مرد گونه گرما دهد بلور تن زیبایت را و چه بسیار که گام اول چه استوار اما سرد می شود این گرمی وقتی در آغوش جان میخواهی
.... تو عروسکی ، ولی عروسک نیستی که کودکیِ زلفان طلایی ات را که طلایه دارِ چموشی مهربانیت است را بی گدار و بی تفکر و کودکانه بازی دهند و در پس یک مصنوع چندشوار بچرخاندنش
بدان ... وای به حال کسی است که در دل نگرانیت تشویشی با تردید ایجاد کند
ایستاده ام برایت تا پای جان ... تا زنده ام اما بدان عمر من چندان نخواهد بود ؛ تلاش کن که زودتر به خوشبختی دایمی ات برسی آنگاه آرام خواهم مرد
...
کلمات کلیدی :