...
حاضرم تمام عمرمو بدم ؛ تو یه بار دیگه بازومو بگیری ! یادته کی و کجا ! من خوب یادمه
سیگارم کشیدی !
کلمات کلیدی :
حاضرم تمام عمرمو بدم ؛ تو یه بار دیگه بازومو بگیری ! یادته کی و کجا ! من خوب یادمه
سیگارم کشیدی !
پسرک در رو که باز کرد
یه دالون تنگ که توش پر چراغای خاموشی بود که همشون تار عنکبوت بسته بودن ... دقت به چراغا که کرد همشون برنزی بودن ... نزدیک و نزدیک رفت ... سرمای هوا به قدری زیاد بود که نفش کشیدناش بخار تولید می کرد ... صدا راه رفتنش توی دالون سیاه و تاریک می پچیدید جلو که رفت فقط یه چیزی می درخشید ... رد پای پسر از پشتش معلوم بود سوز سرما تو استخون پسرک رفته بود قدماش آروم و آروم تر می شد
نفوذ سرما به قدری بود که به جای رد یه پای سایز 42 حالا میشد که یه خطو دید به راهش ادامه داد ... تق تق تق تق
قرنیزای دالون همه از جنس چوب روسی بودن که معلوم بود حسابی و ماهرانه و خاص تراشیده شدن
پسرک به یک در بزرگ رسید که در مقابله حثه نحیف و بی توانش به اندازه دروازه چین بود دستگیره طلایی رنگ در و گرفت ... فشار داد در با صدای یه جیر باز شد صدای باز شدن در تو راهروی تاریک پیچید ... برگشت و با چشای کم سوش حس کرد کسی داره نگاش می کنه اما ...
امروز که داشتم نطق میکردم ؛ حس کردم که چقدر پیر شدمو نترس ! دیگه هیچی نیست که بتونه ارضام کنه
شاید یه جور هرز روی باشی نمیدونم ... حس کردم که چیزی نمونده همه چی تموم بشه
آرزویی هم نیست که مونده باشه برام به بزرگترین آرزومم که رسیدم اما یه آرزو هست که یه حسی میگه حتما عملی میشه حتما میشه
گاهی اوقات قدم زدن زیر باران آرزو می شود برای آدمهایی که یکیشان دوس داشت با دیگری ما شود
امشب قد قامت صلاتم نام توست
امشب قبله ام رو به سوی توست کاش پیدا شوی بانو
کاش میدانستی که چقدر دلم میلرزد هنوز !!!
این بار که بیایی در آغوشت خواهم مرد .
حوری بهشتی ام ... بهشت همینجاست وقتی تو میایی و کلمه ای می نویسی !
هنوز هم همان شوق کودکانه را دارم ... پر التهاب که چه بگویم که نرنجی ... شاید مثل همیشه خراب می کنم
...
یک چیز را فهمیده ام ... روز و شبی نبوده است که بی تو برایم سپری شود ... با همان خیال
افتخار می کنم به داشتن خیالت هم ....
حالا بزرگ شده ام ، بزرگ
شاید تاب مردنم برای نگاه شاهکارت این بار واقعی تر باشد نه یک لاف گزاف
پیشمرگ نگاهت ؛ میمیرم تو را
نگاهم به نگاهت دوخته است بانو
من با تو خواب رفته ام بانو ............. چه زجرآور است وقتی نگاه تو با نگاهم حرف نمی زند
در این مخمصه ی دود ... کامی میگیرمو کمی آرام می شوم ... این چند وقت کام گرفتنهایم هم حرفه ای شده است بی مخمصه بی دود ......... حسابی درون سوز شده است این لامذهب لاکردار
در این شب مهتاب گونه بی زلف تو دنبال دوستانی گشتم که دوستشان داشتی !!!! عجیب عجب وار است این حسادت احمقانه برای چیزی که حتی ثانیه ای هم نداشته ام
.....
خمار می شوم در تو که در نگهی نگه داری بی جان بی سر و پا را
وسوسه بوییدن مست مستم کرده است بانو ................... رنگ بینهایت میدانی یعنی چه ؟ یعنی مست شوم میان دو چشمت
عطرت اینجا را پر کرده است ؟ میدانم که هرگز نخواهی بود اما نمی دانم چرا امیدی نمیدانم شاید واهی زنده نگهم داشته ؟ یادم نرفته است که گفته بودم خدا چه خوب تو را نقاشی کرده است !
دلم برای صدای نازنینت آتش می گیرد ... قول بده اگر آمدی بگذاری در آغوشت بمیرم
چشمانت را که نگاه می کنم ؛ غمم می گیرد !
.... خدا چرا مرا با تو تنها نگذاشت
جانم را می دهم زیباترین بانوی زمینی
.... قول داده است که حوری بهشتی ام باشی اگر به جهنم نفرستدم
حتماً که خواهد فرستاد